بکمال رسیدن. ترقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). کمال گرفتن. کامل شدن. به حد کمال و تمامیت رسیدن: بر همه خلق مضمون آن را ظاهرساز تا فاش شود و همه جاگفته شود و کمال یابد خوشحالی و راحت میان مردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). چون این عالم کمال یافت... نوبت به فرجۀ هوا و آتش رسید. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین). بحمداﷲ که با قدر بلندش کمالی در نیابد جز سپندش. نظامی. یافت اندرعهد او ایمان کمال نیست برتر از کمال الا زوال. عطار. ملک از خردمندان جمال گیرد و دین ازپرهیزکاران کمال یابد. (گلستان چ مظاهر مصفا ص 124). زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت عمرم زوال یافت کمالی نیافته. سعدی. و رجوع به کمال گرفتن شود
بکمال رسیدن. ترقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). کمال گرفتن. کامل شدن. به حد کمال و تمامیت رسیدن: بر همه خلق مضمون آن را ظاهرساز تا فاش شود و همه جاگفته شود و کمال یابد خوشحالی و راحت میان مردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). چون این عالم کمال یافت... نوبت به فرجۀ هوا و آتش رسید. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین). بحمداﷲ که با قدر بلندش کمالی در نیابد جز سپندش. نظامی. یافت اندرعهد او ایمان کمال نیست برتر از کمال الا زوال. عطار. ملک از خردمندان جمال گیرد و دین ازپرهیزکاران کمال یابد. (گلستان چ مظاهر مصفا ص 124). زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت عمرم زوال یافت کمالی نیافته. سعدی. و رجوع به کمال گرفتن شود
تربیت یافتن. فیض پذیر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهره یافتن. نصیب بردن. مورد عنایت واقع شدن. طرف توجه شدن. تقرب یافتن: بوسهل حقیقت به امیر... باز گفته املاک ایشان بازداد و ایشان نظری نیکو یافتند. (تاریخ بیهقی ص 37). و مانک نظری یافت بدین بزرگی. (تاریخ بیهقی ص 124). سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند. (تاریخ بیهقی). داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت تن از تو نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. زود بشتاب تا به فرّخ بزم یابی از جود شهریار نظر. مسعودسعد
تربیت یافتن. فیض پذیر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهره یافتن. نصیب بردن. مورد عنایت واقع شدن. طرف توجه شدن. تقرب یافتن: بوسهل حقیقت به امیر... باز گفته املاک ایشان بازداد و ایشان نظری نیکو یافتند. (تاریخ بیهقی ص 37). و مانک نظری یافت بدین بزرگی. (تاریخ بیهقی ص 124). سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند. (تاریخ بیهقی). داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت تن از تو نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. زود بشتاب تا به فرّخ بزم یابی از جود شهریار نظر. مسعودسعد
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی
بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین. (آنندراج). اجازه یافتن. پذیرفته شدن در بارگاه. رخصت دخول یافتن. (ناظم الاطباء: بار) (دمزن). رجوع به باریابی، باریاب شدن و باریاب گشتن شود: ز ره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور (خسروپرویز) را بی آزار یافت. فردوسی. بیامد شب تیره گون بار یافت می روشن و خوب گفتار یافت. فردوسی. با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی. پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر باریابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر. ناصرخسرو. ای شده سوی شه (و) نایافته بر طلب دنیا و اقبال بار. ناصرخسرو. بی خود از هیچ آیی اندر کار یابی اندر دوم بدین در، بار. سنایی. خاقانی اگر بار نیابی چه کنی صبر کاین دولت از ایام به ایام توان یافت. خاقانی. هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار. نظامی. معاشران که ببزم تو بار مییابند طراوت گل و رنگ بهار مییابند. طالب آملی (از شعوری)
بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین. (آنندراج). اجازه یافتن. پذیرفته شدن در بارگاه. رخصت دخول یافتن. (ناظم الاطباء: بار) (دِمزن). رجوع به باریابی، باریاب شدن و باریاب گشتن شود: ز ره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور (خسروپرویز) را بی آزار یافت. فردوسی. بیامد شب تیره گون بار یافت می روشن و خوب گفتار یافت. فردوسی. با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی. پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر باریابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر. ناصرخسرو. ای شده سوی شه (و) نایافته بر طلب دنیا و اقبال بار. ناصرخسرو. بی خود از هیچ آیی اندر کار یابی اندر دوم بدین در، بار. سنایی. خاقانی اگر بار نیابی چه کنی صبر کاین دولت از ایام به ایام توان یافت. خاقانی. هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار. نظامی. معاشران که ببزم تو بار مییابند طراوت گل و رنگ بهار مییابند. طالب آملی (از شعوری)
کنار جستن. (آنندراج). دوری کردن. کناره گرفتن: ز پیوند یاری چه گیری کنار که سروت بود پیش و مه در کنار. اسدی. مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار. سوزنی. رجوع به کناره گرفتن شود، چسبانیدن کسی را بخود از یکسوی بدن با افکندن یک دست به گردن یا پشت او. با یک دست کسی را به خود دوسانیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در آغوش گرفتن. بغل کردن. این ترکیب بیشتر با پیشوندهای در و اندر و جز اینها آید: فرودآمد آنگه بشد پیش طوس کنارش گرفت و برش داد بوس. فردوسی. کنون من کرا گیرم اندر کنار که خواهد بدن مر مرا غمگسار. فردوسی. پدر با پسر یکدگررا کنار گرفتند کرده غم از دل کنار. اسدی. دهد دست و سر بوس گل را سمن چو گیرد سمن را گل اندر کنار. ناصرخسرو. گرفتم در کنارش روزگاری کنون شاید کزو گیرم کناری. ناصرخسرو. من خفته ز جهل و او همی برد با ناز گرفته در کنارم. ناصرخسرو. یعقوب و یوسف یکدیگر را کنار گرفتند. (قصص الانبیاء ص 85). رحیمه برجست در کنارش گرفت و شادی کرد. (قصص الانبیاء ص 140). گه وداع بت من مرا کنار گرفت بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت. مسعودسعد. زان ترا خاک در کنار گرفت که چو تو شاه در کنار نداشت. مسعودسعد. عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد. ظهیرالدین فاریابی. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار. سوزنی. امین گفت زنهار پشت من به کنار گیر ساعتی که سرما یافته ام. (مجمل التواریخ و القصص). عایشه پشت وی (پیغمبر (ص)) را در کنار گرفت. (مجمل التوارخ والقصص). دیدمردی آنچنانش زارزار آمد و بگرفت زودش در کنار. مولوی. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت. (گلستان چ یوسفی ص 60). مگر آن ماه را که دلبر تست امشب اندر کنار گیری چست. سعدی. بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. (گلستان). رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم. (گلستان)
کنار جستن. (آنندراج). دوری کردن. کناره گرفتن: ز پیوند یاری چه گیری کنار که سروت بود پیش و مه در کنار. اسدی. مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار. سوزنی. رجوع به کناره گرفتن شود، چسبانیدن کسی را بخود از یکسوی بدن با افکندن یک دست به گردن یا پشت او. با یک دست کسی را به خود دوسانیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در آغوش گرفتن. بغل کردن. این ترکیب بیشتر با پیشوندهای در و اندر و جز اینها آید: فرودآمد آنگه بشد پیش طوس کنارش گرفت و برش داد بوس. فردوسی. کنون من کرا گیرم اندر کنار که خواهد بدن مر مرا غمگسار. فردوسی. پدر با پسر یکدگررا کنار گرفتند کرده غم از دل کنار. اسدی. دهد دست و سر بوس گل را سمن چو گیرد سمن را گل اندر کنار. ناصرخسرو. گرفتم در کنارش روزگاری کنون شاید کزو گیرم کناری. ناصرخسرو. من خفته ز جهل و او همی برد با ناز گرفته در کنارم. ناصرخسرو. یعقوب و یوسف یکدیگر را کنار گرفتند. (قصص الانبیاء ص 85). رحیمه برجست در کنارش گرفت و شادی کرد. (قصص الانبیاء ص 140). گه وداع بت من مرا کنار گرفت بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت. مسعودسعد. زان ترا خاک در کنار گرفت که چو تو شاه در کنار نداشت. مسعودسعد. عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد. ظهیرالدین فاریابی. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار. سوزنی. امین گفت زنهار پشت من به کنار گیر ساعتی که سرما یافته ام. (مجمل التواریخ و القصص). عایشه پشت وی (پیغمبر (ص)) را در کنار گرفت. (مجمل التوارخ والقصص). دیدمردی آنچنانش زارزار آمد و بگرفت زودش در کنار. مولوی. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت. (گلستان چ یوسفی ص 60). مگر آن ماه را که دلبر تست امشب اندر کنار گیری چست. سعدی. بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. (گلستان). رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم. (گلستان)
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)